عنوانم هیچ ربطی به پستم نداره ،گفته باشم!
روزای خوبی رو داریم پشت سر میذاریم!
هنوز ترم شروع نشده بچه ها داشتن تصمیم میگرفتن تا کی بیایم دانشگاه و بعد عید از کی بیایم! (خوشم میاد همه عین خودم مشتاقن به درس و کلاس )
اولین روز از ترم جدیدمون یکشمبه بود و من ساعت 9 آزمایشگا داشتم و ازاونجایی که همون صب راه افتادم که برم، دقیقن سر 9 دانشگا بودم در حالتیکه باید میرفتم کلی وسایل میذاشتم و برمیداشتم؛ خلاصه با همه احتساباتی که انجام دادم دیدم 9/15 میرسم دانشکده. در نتیجه واسه تسریع بخشیدن درکار روپوشمو پوشیدم که دیگه رفتم یه سر برم سرکارم .
بعد تا وارد آزمایشگا شدم دیدم همه زدن زیرخنده (استادم داشت حرف میزد) منم که خبر از چیزی نداشتم فک میکردم واسه اینکه دیر اومدم بهم خندیدن
تقریبن یه رب بعد استاد گف خسته نباشید!
فهمیدم که اون جلسه – چون اولین جلسه بود با این استاده - معارفه بوده !!!
ینی من واسه معارفه روپوش پوشیده بودم
دیروز مامانم از ته اعماق وسایلش یه سری لباسای بچگی مو درآورد بهم نشون داد،انقده خوب بود؛
بعضیاشونو اندازه گرفتم 30-20 سانت بیشتر نبود
داشتم خودمو تصور میکردم توشون خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!
اون روزی تو سلف نشسته بودیم بعد یه دختره که روبرومون نشسته بود غذاش که تموم شد پارچ آب روی میزو برداشت خالی کرد تو دهنش کرد (با پارچ آب خورد درواقه)
حالم بهم خورد ازش؛ بعضیا خیلی فقر فرهنگی می باشن!
صد رحمت به خودم که حداقل فقت تو خونه اینکارو میکنم !
تو اتوبوس با دوستم کنارهم نشسته بودیم، داشتم یه چیزی واسش تعریف میکردم اصنم نگاش نمیکردم عکس العملشو ببینم.
تقریبن بعد 10 دیقه که نگاش کردم ببینم نظرش چیه
گفت چی؟!
*hands free تو گوشش بود!
(من واقعن لذت میبرم از این همه توجهی که به من میشه )
تازگی به این نتیجه رسیدم که منوچهر به عربی میشه منوتشهر (با استناد به شبکهi film)
حرف آخر،
گاهی باید با تمام وجود سکوت کنیم تا حرمت ها حرفی برای گفتن داشته باشن...!
پ.ن 1 : پست امروزو همشو بهاره تایپ کرد،از اونجایی که شونصد سال پیش باباش به زور
بردتش کلاس تایپ!
پ.ن 2 : خان داداشم امروز به سن قانونی رسید
خاستم ذکر کرده باشم...
(این پست قرار بود دیروز انجام بشه ولی بدلیل قط شدن این اینترنت لعنتی امروز شد)
مهم نوشت: درسته که دیره ولی در نوع خودم اسکار اصغر فرهادی رو تبریک میگم
بسی مفتخر گشتیم